اِهـ .. اِهـ .. اِهـ .. . صدای نفس زدنش در گوشش می پیچید. بی هدف بین خرابه ها می دوید.کاملا گیج شده بود. این جا کجا می توانست باشد؟! مکانی که در آن قرار داشت کاملا برایش ناآشنا بود. چه شباهتی با روستای زیبایشان داشت؟! دوان دوان به درختی نزدیک می شد که زمانی سر کوچه شان قرار داشت. به محض رسیدن به درخت تکیه زد . آرام بر روی دو زانو نشست . به محض نشستن دو کله ی زانو از پارگی شلوارش بیرون جست و سوراخ سر زانوی شلوار بیشتر دهان باز کرد.
هیچ
چیز باقی نمانده بود. تا انتها و نزدیک
کوه، هیچ مکانی به نام خانه وجود نداشت و هیچ اثری از روستا به چشم نمی خورد. با آستین
لباس، عرق پیشانی اش را پاک کرد. بزرگی فاجعه برایش باور کردنی نبود.