ســــــــروش

بیاد پاسدار شهید مهندس مسعود سروش

ســــــــروش

بیاد پاسدار شهید مهندس مسعود سروش

ســــــــروش

آن روزها دانشجویان مبارز تعدادشان در هر دانشگاه به تعداد انگشتان یک دست نمی رسید، زیرا سرکوب ها بشدت وحشیانه بود و تقریباً اگر کسی بوسیله ساواک دستگیر می شد دیگر امیدی به بازگشتش نبود، روزی یکی از دوستان مسعود که دانشجوی مدرسه عالی (دانشگاه) بیمه بود از او می خواهد برای شکستن جو اختناق حاکم بر این دانشگاه کاری بکند، چند روز بعد موقع نهار، مسعود به همراه چند تن از دانشجویان، خیلی عادی وارد غذاخوری این دانشگاه می شوند، و بعد از چند دقیقه شروع می کنند با هم کتک کاری کردن، بقیه دانشجو ها هم که می دانستند ماجرا چیست بعد از کتک کاری های ساختگی و هیاهو و سر صدا از غذا خوری خارج شده و شروع می کنند شعار دادن علیه رژیم شاه، و تا گارد دانشگاه به خود بیاید جمعیت دانشجویان از دانشگاه خارج می شوند و مسعود را فراری می دهند. از آن پس نیز تلاش های او در دانشگاه برای مبارزه با انحرافات فکری گروهک ها و طرفدارانشان، خاطرات عجیب و شیرینی را برای دوستانش به یادگار گذاشته است.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در آنجا هم خوش درخشید و به همین دلیل تا زمان شهادتش او هیچگاه نتوانست موافقت فرماندهی را برای حضور در جبهه بدست آورد پس بناچار در اسفندماه سال 1360 مرخصی گرفت و برای شرکت در عملیات فتح المبین بصورت ناشناس به منطقه رفت و در اولین ساعات فروردین سال 1361 در منطقه شوش، جبهه عنکوش به همراه حدود بیست نفر از اعضاء گروه تخریب که در قطار به مقصد اهواز با آنها آشنا شده بود مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید.

جوانی بسیار با نشاط بود و همواره اولین چیزی که در ذهن همه دوستانش از او به یادگار مانده است بذله های شیرین و و زیرکانه او بود، اعتقاداتش بسیار محکم بود، در اعمال و رفتارش بسیار دقیق بود و احکام فقهی را بر اساس رساله امام خمینی(ره) می دانست و عمل می کرد، به همین دلیل دوستانش بعد از شهادت اش نام فرزند رساله را بر وی گذاردند، او عاشق ادعیه و زیارات ائمه علیهم السلام بود و در وصیتنامه اش خواسته تا دعای ندبه و زیارت عاشورا را برایش بخوانند.

پیام های کوتاه

همه دلخوشیه من(داستان کوتاه)

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۰۵ ب.ظ

اِهـ .. اِهـ .. اِهـ .. . صدای نفس زدنش در گوشش می پیچید. بی هدف بین خرابه ها می دوید.کاملا گیج شده بود. این جا کجا می توانست باشد؟! مکانی که در آن قرار داشت کاملا برایش ناآشنا بود. چه شباهتی با روستای زیبایشان داشت؟! دوان دوان  به درختی  نزدیک می شد که زمانی  سر کوچه شان قرار داشت. به محض رسیدن به درخت تکیه زد . آرام بر روی دو زانو نشست . به محض نشستن دو کله ی زانو  از پارگی شلوارش بیرون جست و سوراخ  سر زانوی  شلوار بیشتر دهان باز کرد.

هیچ چیز باقی نمانده بود. تا انتها  و نزدیک کوه، هیچ مکانی به نام خانه وجود نداشت و هیچ اثری از روستا به چشم نمی خورد. با آستین لباس، عرق پیشانی اش را پاک کرد. بزرگی فاجعه برایش باور کردنی  نبود.


هیکل نحیفش، سن او را کمتر از مقدار واقعیش نشان می داد. او ده سال  داشت.  سر و وضع لباسش از تنگدستی خانواده ی او حکایت می کرد. اشک در چشمان امیر حلقه بسته بود . یعنی در این دو سه روزی که برای عیادت پدربزرگ با خانواده به شهر تبریز رفته بودند، چه بلایی سر روستای عزیزشان آمده بود؟ علی ، حسین و مهدی کجا بودند؟ واژه ی  "زلزله" درذهن کوچک او هیچ معنایی نداشت.

پس از رسیدن به روستا یک راست برای پیدا کردن خانه شان آمده بود. قطرات اشک آرام آرام بر چهره ی معصومش جـاری می شد. بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گـریه کرد. هق هق می زد. دائم خود را سرزنش می کرد که ای کاش هفته ی بعد به این سفر می رفتند. وقتی به یاد گودال کوچکی که زیر نهال ظریفی در اطراف خانه شان کنده بودند و قراری که با دوستانش گذاشته بودند افتاد، صدای گریه اش شدیدتر شنیده می شد.

 گودال کوچک را منبع اسرار می نامیدند و سوگند یاد کرده بودند که قهرشان بیشتر از سه روز طول نکشد و تدبیری که برای تحقق این سوگند اندیشیده بودند از این قرار  بود که هر وقت قهرکردند، دوطرف دعوا نامه ای به هم بنویسند و دلایل ناراحتی یشان را بیان کنند.

صدای هق هق او بلند و بلندتر می شد و علتش جز این نبود که قبل از سفر به چشم خود دیده بود، مهدی که دوروزی می شد با او قهر کرده بود برایش در گودال چیزی قرار داده و او بی توجه  از آن گذشته بود. یعنی حالا مهدی کجا بود؟ این فکر بیشتر آزارش می داد. با آستین لباسش بینی خود را پاک کرد و تصمیم گرفت در اطراف  و در کوچه ها کمی راه برود تا قبول واقعیت برایش آسانتر شود.

او در حین راه رفتن همین طور که از کنار ویرانه ها می گذشت،چشمش به عکسی افتاد که لای چند آجر گیر کرده بود. عکس توجهش را جلب نمود. به طرف عکس خم شد. آن را برداشت ، خاک روی عکس را با دستانش پاک کرد، بوسید و در جیب پیراهنش گذاشت. آثار گـریه در چهره اش بیشتر نمایان شد. چند لحظه ای دستش روی عکس باقی ماند. گوشه ای از عکس که آوار آن را مخدوش نموده بود، از جیب پیراهنش بیرون زده بود. آن عکس تصویری از امام خمینی (ره) بود. پس از کمی تامل به راه خودش ادامه داد.

 تمام بازی هایی که با دوستانش در کوچه ها انجام می دادند ، خوراکی هایی که از مغازه ی بقالی مش رحمان می خریدند و ... را با گذر از هـر کوچه ای به یاد می آورد.امیر آهسته شـروع به زمزمه ی شعری کرد که هنگام بازگشت از مدرسه دسته جمعی می خواندند.

تولوق چالخک یاغ اوسون

                          کرسی قیماغ اوسون

                                              ببه یسه تخ اوسون

                                                                آرتوقه قاسون حیف اوسون...1

امیر در حالی که مشغول خواندن شعر بود، یاد مدرسه شان افتاد و این سوال برایش پیش آمد که آیا مدرسه هم خراب شده یا نه. راهش را به سمت مدرسه کج کرد.

هرچه جلوتر می رفت، سرعت بیشتری به قدم هایش می داد. در حالی که بین کوچه های ویران شده راه می رفت، سنگینی نگاهی را بر روی خودش احساس می کرد. به طرف نگاه سر برگرداند.

دختـر جـوانی را دیـد که گـره ی روسـری خـود را پشت سـرش بسته بود و خیره به روبـرو می نگریست. راه های اشک روی چهره ی خاکی  اش رد انداخته بود. او اصلا پلک نمی زد. امیر تصمیم گرفت به راه خود ادامه دهد. اما نتوانست از او چشم بردارد. بازگشت تا شاید بتواند کمکی به او بکند. به محض این که سرش را به طرف دختر برگرداند، بی اختیار چشمش به پایین پای دختر افتاد. پیکر بی جانی را دید که بر روی بدنش پارچه ای که مشخص بود روانداز کرسی است، انداخته شده است. از اندازه ی جنازه به سن و سال کم صاحب آن پی برد.

امیر چند دقیقه ای خیره به دختر نگاه می کرد. سنگینی چیزهایی که می دید از توان درک او خارج بود. پس از مکثی طولانی تصمیم گرفت نزدیک شود و حرفی بزند که متوجه شد دختر دستش را کنار پایش برد. امیر کنجکاو بود که ببیند چه چیزی کنار پای اوست ولی چون دست دختر در زاویه دید امیر نبود، کنجکاویش بی نتیجه ماند. دختر یک جفت کفش که ظاهری نو اما خاکی داشت به طرف امیر دراز کرد.

1.        مشک رو می زنی کره میشه ، کره اش می مونه روغن میشه، بچه می خوره سیرمیشه، ته موندش بمونه حیف میشه.

اما امیر منظور دختر بهت زده را نفهمید. برای لحظاتی امیر چشم در چشم او خیره ماند. امیر که خیلی وقت بود دلش چنین کفش هایی را می خواست وقتی دستان دختر را برای دادن کفش ها همچنان دراز دید، بی معطلی کفش ها را گرفت. اما پس از گرفتن کمی مکث کرد، او مطمئن نبود کاری که می کند درست باشد.

 با خود پرسید اصلا این کفش ها مال کیست و در این اوضاع و احوال پیش او چه می کند. پس از لحظاتی که همان طور خیره به دختر نگاه می کرد، از نگاه او فهمید که شاید کفش ها مال آن جنازه ی کوچک است که هم اکنون زیر ملحفه ای جای گرفته است و دیگر توان استفاده از کفش

 هایش را ندارد.

فکر ها همین طور در ذهن امیر در حال رفت و آمد بودند. او  به محض اتمام فکرهایش تصمیم گرفت از آن جا دور شود. امیر برای آخرین بار به دختر نگاهی انداخت و به نظرش رسید خوشحالی را در چشم هایش می بیند. ایستادن را جایز ندانست و شروع به دویدن کرد. دوید و دوید.

 هـ .. هـ .. هـ .. . صدای نفس زدنش در گوشش می پیچید. نمی دانست توجیهی که برای قبول کفش برای خودش کرده، درست بوده است یا خیر. در هر حال از دیدن کفش های کتانی نو  در دستانش آن هم حین دویدن  خوشحال بود. مدام سرش را به عقب برمی گرداند و پس از اطمینان از این که کسی در تعقیبش نیست به دویدن ادامه می داد. دلیلش را نمی دانست اما پس از قبول کفش ها احساس خوبی نداشت. قطرات عرق روی پیشانیش و از کنار گوشش سرازیر بود. حالا در نگاهش اضطراب توام با ترس دیده می شد.

امیر همین که از کنار درخت تنومندی عبور کرد، دستش را دور تنه ی آن قلاب کرد و پشت آن

مخفی شد. دیگر نای ادامه دادن نداشت. زانوانش بر اثر دویدن زیاد می لرزید. همان جا که ایستاده بود نشست. به محض نشستن چشمش به کفش هایی که در بغل مخفی کرده بود افتاد. چه کتانی سفید قشنگی... همیشه آرزوی داشتن یکی از آن ها را در سر می پروراند ، اما پدر قدرت خرید آن را نداشت. لبخند کم رنگی بر لبانش نقش بست. اما سریع لبخندش جمع شد. با خود فکر کرد نکند هدیه ی تولد پسر بچه ای بوده که الان دیگر نیست. حالا چطور پایم کنم، شاید دوستش داشته...شاید... این شاید ها از خوشحالی درونش می کاست. دوست داشت به این شاید ها فکر نکند اما نمی شد.

یک نگاه به کفـش هایی که به پا داشت انـداخت، البته دیگر به دلیل کهنگی و استفاده ی زیاد چیزی از آن باقی نمانده بود و اسمش را نمی شد کفش گذاشت. با نگاه اطرافش را کاوید. موضوع  کفش کاملا او را از شرایط روستایش دور ساخته بود. دوباره با نظاره ی اطراف و خانه های ویران غم بر چهره اش نشست و شادی وجود کفش از چهره اش پرکشید. پس از کمی بهت برخاست و کفش هایی که در دست داشت ، به گوشه ای پرت کرد و با ناراحتی با پاهای لاغرش علف های زیر درخت را جا به جا کرد و همین که چندباری پایش را به جلو و عقب حرکت داد، شصت پایش که از کفش هایش بیرون زده بود ، توجهش را جلب کرد.

صداهایی از اطراف می شنید که با فریاد جملاتی را تکرار می کردند. " هِش کِم بوردا یُخ دِه؟ هِش کِم سَسِم اِشِد مِره؟ آهای.."2

 صدا بلند و بلندتر می شد، صدای نیروهای امداد بود که به گوش می رسید. پس از کمی مکث به

سمت کفش ها دوید، آن ها را به بغل گرفته و مجدد شروع به دویدن کرد. با دویدن گویی صحنه

2.       کسی اینجا نیست؟ کسی صدای منو می شنود؟ آهای ..

های خرابی اطراف بیشتر به نظرش می آمد. با خود فکر کرد شاید همه چیز خواب بوده و حالا وقت بیدارشدن باشد. اما  هر چه  بیشتر سرش را به اطراف می چرخاند، مناظر وحشتناک تری می دید. تصمیم گرفت راهش را به سمت چادرهای مستقر در اطراف روستایشان کج کند. با خود گفت حتما مامان و بابا تا حالا نگرانم شده اند. از دور چادرها را می دید. کفش ها را زیر پیراهن مندرسش پنهان کرد و آرام آرام سمت چادرها و محل اسکانشان رفت. تصمیم گرفت بعدا موضوع کفش ها را برای  پدر و مادرش توضیح دهد، شاید اگر الان می گفت آن ها قبول نمی کردند کفش را پیش خود نگه دارد.

نرسیده به چادر  روی جعبه ی سفیدی که کنار وسایل شان بود خم شد و پس از برخاستن، چیزی

که زیر لباسش پنهان کرده بود دیگر دیده نمی شد.

پـدر امیر بنای روستا بود و مـردی حـدودا 45 ساله به نظر می رسید. موهای جو گندمیش بر میانسـالی او صحـه می گذاشـت. کمـک او در این چنـد ساعتی که از ورود شـان  به  روستا می گذشت، بار بزرگی از دوش زلزله زدگان برداشته بود.  چهره اش از فرط خستگی و ناراحتی از اوضاع روستایشان، کبود شده بود. او نگران حال امیر شده و در حال این پا و آن پا کردن، از دور  ورود امیر به محل استقرار چادرها را مشاهده کرد.

پدر  با سر و روی خاکی و غـم بزرگی که در چهره اش نمایان بود به  طرف امیـر آمد. او  به محض رسیدن  به امیر  برای همقد شدن با پسرش زانو زده و گفت : امیرجان، کجا بودی بابا ؟! چقدر دیر کردی؟دلواپست شدم.

 امیر که همیشه بغل پدر را محل امنی برای نا آرامی هایش می دانست، خود را در آغوش  او انداخت و  فارغ از نگرانی کفش ها،  هرچه دلتنگی و حرف داشت گریه کرد.

در حین گریه طوری که  پدر واضح منظور حرف هایش را متوجه نمی شد، گفت: بابا به نظرت مهدی و حسین کجان؟ دلم براشون تنگ شده؟ آخه می دونی من با مهدی قهر بودم و اون می خواست...

هنوز حرفش تمام نشده بود که پدر گفت: عزیزم،  مهدی رو خودم دیدم، چادرشون یه کم جلوتره.امیر با گریه ادامه داد : این جا چی ؟ مدرسه مون چی میشه؟

پدر ادامه داد: این جا رو بهتر از قبلش می سازیم. غصه نخور عزیزم.

پدر پس از کمی مکث و آرام شدن امیر ادامه داد: راستی پسرم چی گذاشتی تو جعبه ؟ اون جعبه امانته . باید الان ببرمش، مال ما نیست..

امیر از شنیدن صحبت های پدرش شوکه شد. اصلا توقع نداشت که کسی او را حین مخفی کردن کفش دیده باشد. امیر با دست پاچگی گفت: هی..چی، هیچی.

پدر سمت جعبه رفت تا آن را بلند کرده و ببرد ، امیر جلوتر دوید و گفت : من .. من..

از دور کسی پدر امیر را صـدا می کرد: حاج محمود .. حاج محمود .. جعبه ی کمک های اولیه برادر .. پدر امیر سریع تر سمت جعبه دوید. به محض بازکردن در جعبه برای چندثانیه ، مردمک چشمش ثابت ماند. ضربان قلبش شنیده می شد، طوری که احساس می کرد اطرافیان صدای آن را می شنوند. چشم سمت امیر برگرداند. مجدد نگاه به کفش هایی که در جعبه پنهان شده بود انداخت . از فرط خستگی قدرت تصمیم گیری درست نداشت.

سمت امیر رفت و دستش را برای نواختـن سیلی به صورت پسرک نحیفـش بالا برد. ناگهـان به خود آمد و امیر را دید که سرش را به حالت ترس در میان دستانش قایم کرده است.

نمی دانست چه باید بگوید و چه طور به پسرش بفهماند در این اوضاع و احوال به جای کمـک به پدر و سایر زلزله زدگان روستایشان، کفشی را که احتمالا از جایی از میان خانه های مخروبه پیداکرده را برندارد. مستاصل ایستاده بود .

زهره خانم، مادر امیر که از نگرانی دیر آمدن پسرش منتظر شنیدن صدایی از او بود، از پشت چادر ماجرا را مشاهده کرده به کمک حاج محمود و امیر شتافت و با صحبتش موضوع را عوض کرد. مادر امیر رو به همسرش کرده و گفت: محمود آقا ، آقا رضا بنده خدا صدات می زنه، لنگ شماست ها..

حاج محمود کفش ها را از جعبه درآورد ، نگاه چپی به امیر کرد و کفش ها را به زمین پرت کرد و دور شد.

زهره خانم با چادری که به کمر بسته بود، دستان خیسش را خشک کرد و ادامه داد: امیر جان بیا مادر کمک..

وقتی امیر سمت مادر نگاه کرد ، مادر طوری که پدر نبیند با دست اشاره کرد که سریع بیا این جا.امیر مات و مبهوت بابت سرزنش به خاطر کاری که نکرده بود سمت مادر رفت. مادر دست امیر را گرفته و پشت چادر با او نشست. رو به سمت امیر کرد و گفت: چی شده مادر؟ چرا بابا اینجوری کرد؟

جمله اش را نیمه تمام گذاشت.. امیر اشک از چشمانش سرازیر شد و با آستین لباسش یکی در میان اشک هایش را پاک می کرد. دلش پیش کفش ها بود . اگر توانسته بود برای پدر توضیح دهد که کفش ها را هدیه گرفته است الان حتما کفش ها به جای اینکه بر زمین افتاده باشد و پدر ظن بد بر او برده باشد، کفش ها پایش بود و پدر او را برای کمک همراه خود برده بود.

مادر وسط افکار امیر مشغول صحبت کردن بود:  ببین مادرجان .. همین مش رحمان خودمون، ببین با اینکه خدابیامرز وارثی نداشته ولی وسایل مغازه اش همون جور دست نخورده باقی مونده  ، وسایل مردم وسایل ماست. می دونم خیلی دلت از این کفش ها می خواست ولی دلیل نمی شه هرچی صاحب نداشت مال ما باشه .. خوب پسرم ببر بذار سر جاش..

امیر که حسابی کلافه بود از این که هنوز نتوانسته است برای پدر و مادرش توضیح دهد، اما آن ها فرصتی ندادند تا امیر دلیل کارش را توضیح دهد. مادر حرفش را برید و گفت : می دونم پسرم .. به بابا می گم یکی قشنگ ترشو برات بخره. حالا پاشو .

زهره خانم در حالی که جملات پایانی را آرام تر می گفت، از جا بلند شد و به سمت چند خانمی که کمی آن طرف تر مشغول غذا درست کردن بودند رفت. امیر از خودش لجش گرفته بود و با پا لگدی به سنگی که جلوی پایش بود زد و به طرف کفش هایی که پدر از جعبه بیرون انداخته بود، رفت آن ها را برداشـت و بی هـدف  به راه خود ادامـه داد.

ابتدا قصـد داشـت کفش ها را جایی بیندازد  و برگردد. اما دلش کتانی های سفید را که مدت ها آرزویش را داشت، می خواست. اما با خود اندیشید وقتی نمی تواند استفاده شان کند چه فایده که داشته باشد یا نداشته باشد. کمی بی هدف راه رفت و راه رفت تا به این نتیجه رسید که پیش دختر جوانی که کفش ها را از او هدیه گرفته است برود و آن ها را پس دهد. شاید بچه ی دیگری بتواند از آن ها استفاده کند.

همین طور که به این موضوعات فکر می کرد گریه اش می گرفت. ولی به هر سختی بود با خود کنار آمد و به طرف جایی که کفش ها را هدیه گرفته بود رفت..

هر چه نزدیک تر می شد کفش ها را بیشتر به خود می چسباند. فکری به ذهنش رسید، ایستاد

 کفش هایش را از پا کند، سریع کتانی های سفید را پوشید و در همان محدوده شروع به دویدن کرد. چشمانش رابسته بود و لی لی می کرد. بالا و پایین می جست و هیچ حواسش نبود که صدای خنده اش بلند شنیده می شود. پس از چند دقیقه به خود آمد و کفش ها را بیرون آورد و مجدد کفش های خود را به پا کرد  و با فوت کردن، خاک های روی کفش را از بین برد. سپس راه خود را به سمت دختر کج کرد. به نزدیکی آن مکان که رسید، کمی صدایش را بلند کرد و گفت:  ببخشید.. خانم.. ببخشید.

اما صدایی نمی شنید. جلوتر رفت، جلوتر و جلوتر تا این که صدایی زمزمه ی قرآن را شنید. صدا را  دنبال کرد تا جای دختر و برادر مرده اش را که دقیق یادش نبود، پیدا کرد. آرام آرام سمت دختر رفت. دختر جوان همان طور که به روبرو نگاه می کرد ، زیر لب یاسین می خواند. امیر به همان  آهستگی جلوتر رفت.  دختر متوجه حضور امیر شـد، او کـه با دیدن امیر یاد برادر از دست رفتـه اش در زلزله می افتاد، لبخند تلخی بر لب نشاند. امیر یک نگاه به دختر ، یک نگاه به

جنازه مقابل او  و یک نگاه به گام هایش که جلوتر می رفت می کرد. کمی که نزدیک تر شد، آرام دولا شد و کفش ها را بر زمین نهاد. دختر که حرکات او را زیرنظر داشت، کمی صبر کرد تا مطمئن شود قصد امیر از زمین گذاشتن کفش ها چیست. امیر پس از گذاشتن کفش ها بر زمین عقب عقب رفت. چند قدمی که رفت، خواست پشت بکند و راهش را ادامه دهد که صدای دختر ، توجهش را جلب کرد.

دختر به آرامی، طوری که برای شنیدن حرفش احتیاج به دقت بود گفت: چرا؟! دوستش نداشتی؟

امیر ابتدا با شنیدن صدای دختر شوکه شد و خواست فرار کند اما دل بستگی چند ساعتی  که به کفش داشت او را از فرار منصرف کردو سمت دختر برگشت.

کمی جلوتر رفت و زیرلب گفت: آخه هیچ کس اجازه نداد توضیح بدم که این یه هدیه است. همه فکر کردند...  باقی حرفش را خورد ، مکث کوتاهی کرد و گفت: فکر می کنم اگه الان بگم که هدیه است، دیگر حرفم رو باور نکنند و فکر کنند به خاطر داشتنش دروغ می گم.

دختر نگاهش را به جنازه ای که جلوی پایش روی زمین قرار داشت انداخت و زیر لب گفت: مطمئنم خیلی خوشحال می شد اگر تو کفش ها را پا می کردی.

دختر که چند ثانیه ای می شد سکوت کرده بود به امیر رو کرده و گفت : اسمت چیه؟امیر من من کنان گفت: امی..ر.  دختر گفت: بریم تا براشون بگم.امیر گفت: نه .. نه نمی خواد.

امیر در دل خدا خدا می کرد که دختر همراه او بیاید و برای پدر و مادرش توضیح دهد.

اگر این اتفاق می افتـاد هم امـیر صاحب کفش می شد هم پدر و مادرش در مورد او فکـر بـد نمی کردند و امیر با خیال راحت کفش را می پوشید. فقط یک سوال داشت و آن هم در مورد جمله ای که دختر زیرلب گفته و امیر آن را شنیده بود.

دختر با اشک هایی که گوشه ی چشمش بود، آرام آرام در حال برخاستن بود. امیر سوال بزرگی داشت و آن این که چه کسی از داشتن کفش او خوشحال می شد.

 جسارت پرسیدن سوال را در خود نمی دید . اما ذهنش درگیر شده بود. هی این پا و آن پا می کرد تا سر فرصت مناسبی قبل از رسیدن به چادرها از او بپرسد. اما دیگر طاقت نداشت با خود گفت تا بیست می شمارم، سپس سوالم را می پرسم.

دختر که از جا برخاسته بود و مدام نگران این بود که نکند در نبودش ، برادرش را ببرند و مدام اشک در چشمانش حلقه می بست. در همین نگرانی ها بود که شمارش امیر تمام شد و امیر به خود فشار آورده و پرسید: ببخشید چه کسی دوست داشت من این کفش ها را بپوشم؟

دختر سرش را به علامت تاسف تکان داد و اشکی که در چشمانش حلقه بسته بود سرازیر شد و امیر با دیدن اشک دختر دستپاچه شده و مدام با دست هایش ور می رفت. امیر دلیل اشک دختر را نمی دانست و با خود گفت شاید از دستم ناراحت شده است  و با خودش قرار گذاشت اگر تا شصت شماره حرفی نزد حتما سبب دلخوریش من هستم، پس می روم. شمارش امیر شروع شد، به شمـاره ی پنجاه و هفت که رسیـد دختر هم چنان  اشک می ریخت. کم کم امیـر داشت خود را متقاعد می کرد که برگردد.

تا قدمی به عقب گذاشت، دختر بدون این که حرکتی به سرش دهد، همان طور که به جنازه نگاه می کردگفت: تازه خریده بود.. چندماه پول توجیبی ش بود. وقتی لرزه های زلزله شروع شد اولین چیزی که دستش گرفت کفش هایش بود.

امیر مهلت نداده و پرسید: کی؟! دختر همان طور که اشک از چشمانش جاری بود در جوابش گفت:  همین که این جا خوابیده ، برادرم بود. همه کسم. دیگه هیچ کس رو تو این دنیا ندارم.

امیر به محض شنیدن حرف های دختر، احساس گذشته را به کفش ها نداشت. تا این لحظه هرگز فکر نکرده بود که این هدیه زمانی نه چندان دور، مورد علاقه ی یکی مثل خودش بوده است. همان طور که او الان آرزویش داشتن این کفش است، او زمانی برای بدست آوردنش از تمام خواسته هایش گذشته است. در دلش احساس می کرد چطور ممکن است با تمام علاقه ای که به این کفش دارد آن را به پا کند.دیگر حسش را نمی فهمید. نمی دانست بین دوست داشتن کفش و از دست دادنش کدام را انتخاب کند. در همین فکر ها بود که صدای دختر راشنید که می گفت: امیر، الان دیدن این کفش ها پای تو، من رو خوشحال می کند. احساس می کنم برادرمه که با پا کردن کفش ها خوشحاله، ممکنه بپوشی؟

 با سخن دختر که اصرار در آن موج می زد امیر آهسته شروع به پا کردن کفش ها کرد اما برای این که از سرعت راه رفتنشان کاسته نشود بندهای کفش را برای این که زیر پایش نماند فقط داخل کتانی کرد. امیر با شنیدن صحبت های دختر دیگر نمی دانست چه تصمیمی بگیرد.. دیگر خواسته یا نخواسته با او همراه شده بود.

تمام راه به پسر بچه فکر می کرد و این که کفش ها را در نهایت علاقه ای که به آن دارد، چطور به پا کند. آیا همیشه موقع راه رفتن با آن ، او را به یاد می آورد یا نه.. هرچه بیشتر به چادرها نزدیک می شدند، صدای آه های دختر بیشتر شنیده می شد. چون به یاد آوارگی هزاران نفر غیر از خود و برادرش می افتاد.  

در حین راه دختر فقط به پاهای امیر نگاه می کرد و بس.  هنوز 500 متری به چادرها مانده بود که امیر مشاهده کرد چند نفر از کنار آن ها در حال دویدن هستند و سخنانی بین آن ها در حال رد و بدل است. وقتی تعداد این دویدن ها زیادتر شد، امیر سعی کرد به حرف هایی که می زنند توجه کرده و مفهومشان را بفهمد.او از بین تمام حرف ها این جملات را متوجه شد.

اولی: سیف اله، الان کجان؟

دومی: بین چادرها ..

سومی(که صدایش با گریه توام بود): والا منم شنیدم بریم ببینیم.

 یکی از رهگذرانی که در حال دویدن بود هنگام عبور شانه اش به شانه ی امیر خورد طوری که نزدیک بود امیر بر زمین بیفتد. اصلا  از تکاپویی که در روستا بود سر در نمی آورد. بعد از زلزله چیزی نبود که مردم را اینچنین به هیجان درآورد.

کنجکاوی امیر زیاد و زیاد تر شد و بر سرعت گام هایش افزود. مدام مراقب حال دختر بود چون در طول مسیر چندباری به دیوارهای نیمه خراب تکیه زده بود و مجدد به راه خود ادامه داده بود.

امیر از دور جمعیتی را که به چادرها نزدیک می شد را نظاره می کرد و هرلحظه بر تعجبش افزوده می گشت تا این که زمزمه ها واضح و واضح تر می شد. آخرین جمله ای که شنید این بود: حضرت آقان(امام خامنه ای) .. خودم دیدم .. با همین چشمام .. .

امیر دیگر هیچ صدایی نمی شنید. دختر جوان را دید ،این بار  با لبخندی برلب  و شتابی که در پاهای او بود ، برای امیر باورکردنی نبود... دیگر به دیوار تکیه نمی زد، قدم هایش را تندتر و تندتر برمی داشت. امیر دوید و فقط  دوید..صداهای اطراف در ذهنش بی معنا بود.

هـ .. هـ .. هـ .. . صدای نفس زدنش در گوشش می پیچید. ولی این بار چه نفس زدنی.. نفسش داشت بند می آمد. صدای تپش قلبش را این بار در گلویش احساس می کرد.

همیشه در دل آرزوی دیدنش را داشت و باورش نمی شد اینجا، در این ویرانه.. دیگر چیزی جز دیدن آقا نمی خواست. حین دویدن دوباری بر زمین خورد. اولین بار یک لنگه کفش به پایش نبود و بار دوم خود را بدون کفش دید. برخاست ، این بار با پای برهنه. دوید و دوید.

هـ .. هـ .. هـ .. .


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۰۹
محسن سروش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی